مجله اینترنتی مروارید

مجله ای برای تمامی سلیقه ها

فریده

فریده


هیچ آفریده ئی به جمال فریده نیست

این لطف و این عفاف به هیچ آفریده نیست

...

آن سروناز هم که به باغ ارم در است

فرد و فرید هست و لیکن فریده نیست

...

نرگس دریده چشم به دیدار او ولی

دیدار آفتاب به چشم دریده نیست

...

در بزم او که خفته فرو پلک چشمها

غیر از دل تپیده و رنگ پریده نیست

...

هر آهوئی به هر چمنی می چرد ولی

آن آهوئی که در چمن او چریده نیست

...

زلفش بریده رشته پیوند دل ولی

خود رشته ای که دل دمی از وی بریده نیست

...

از شهریار غیر گناه مجردی

یک نقطه سیاه دگر در جریده نیست

...

شهریار

همت ای پیر

همت ای پیر


پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست

...

در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست

...

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست

...

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست

...

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

...

ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست

...

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانه تست

...

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست

...

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست

...

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست

...

شهریار

یکشب با قمر

یکشب با قمر


از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

...

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید

چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

...

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

...

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

...

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

...

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

...

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

...

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

...

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

...

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

...

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

...

شهریار

طور تجلی

طور تجلی


شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

.

داغ لاله

داغ لاله


بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

...

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

...

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

...

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

...

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

...

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

...

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

...

یارب چها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

...

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

...

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

...

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

...

شهریار

درس حال

درس حال


اگر بلاکش بیداد را به داد رسی

خدا کند که به سر منزل مراد رسی

...

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه

شبان تیره که در بارگاه داد رسی

...

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید

اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

...

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست

سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

...

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل

اگر چه جان من از چابکی به باد رسی

...

بهشت گمشده آرزو توانی یافت

اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

...

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز

بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

...

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم

اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

...

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس

چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی

...

شهریار

 

جمع و تفریق

جمع و تفریق


ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی

خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی

...

فردا که رهزنان دی از راه میرسند

نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی

...

دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید

امشب بیا که نیست به فردا تقبلی

...

گلچین گشوده دست تطاول خدای را

ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی

...

گردون ز جمع ما همه تفریق می کند

با این حساب باز نماند تفاضلی

...

عمر منت مجال تغافل نمی دهد

مشنو که هست شرط محبت تغافلی

..

ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان

روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی

...

حالی خوش است کام حریفان به دور جام

گر دور روزگار نیابد تحولی

...

گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند

ما را هنر نداده خدا جز توکلی

...

عاشق به کار خویش تعلل چرا کند

گردون به کار فتنه ندارد تعللی

...

شکرانه تفضل حسنت خدای را

با شهریار عاشق شیدا تفضلی

...

شهریار

دنیای دل

دنیای دل


چند بارد غم دنیا به تن تنهایی

وای بر من تن تنها و غم دنیایی

...

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد

که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

...

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست

حیف از ناله معصوم هزارآوایی

...

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی

گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

...

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت

در همه شهر به شیرینی من شیدایی

...

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود

از چراغی که بگیرند به نابینایی

...

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش

بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

...

گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر

با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

...

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی

از جمال و عظمت چون افق دریایی

...

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست

منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

...

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است

گر برای دل خود ساخته ای دنیایی

...

شهریار

ارباب زمستان

ارباب زمستان


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

...

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

...

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

...

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

...

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

...

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

...

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

...

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

...

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

...

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

...

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

...

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

...

شهریار

غزاله صبا