۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

 

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

 

 

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست



 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما



 

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

 

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست