جمع و تفریق


ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی

خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی

...

فردا که رهزنان دی از راه میرسند

نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی

...

دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید

امشب بیا که نیست به فردا تقبلی

...

گلچین گشوده دست تطاول خدای را

ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی

...

گردون ز جمع ما همه تفریق می کند

با این حساب باز نماند تفاضلی

...

عمر منت مجال تغافل نمی دهد

مشنو که هست شرط محبت تغافلی

..

ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان

روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی

...

حالی خوش است کام حریفان به دور جام

گر دور روزگار نیابد تحولی

...

گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند

ما را هنر نداده خدا جز توکلی

...

عاشق به کار خویش تعلل چرا کند

گردون به کار فتنه ندارد تعللی

...

شکرانه تفضل حسنت خدای را

با شهریار عاشق شیدا تفضلی

...

شهریار

دنیای دل


چند بارد غم دنیا به تن تنهایی

وای بر من تن تنها و غم دنیایی

...

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد

که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

...

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست

حیف از ناله معصوم هزارآوایی

...

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی

گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

...

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت

در همه شهر به شیرینی من شیدایی

...

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود

از چراغی که بگیرند به نابینایی

...

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش

بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

...

گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر

با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

...

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی

از جمال و عظمت چون افق دریایی

...

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست

منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

...

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است

گر برای دل خود ساخته ای دنیایی

...

شهریار

ارباب زمستان


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

...

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

...

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

...

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

...

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

...

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

...

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

...

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

...

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

...

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

...

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

...

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

...

شهریار

در راه زندگانی


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

...

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

...

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

...

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

...

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

...

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

...

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

...

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

...

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

...

شهریار

وداع جوانی


جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد

...

بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام

به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد

...

قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری

چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد

...

شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست

بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد

...

هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود

که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد

...

چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائی

که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد

...

جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما

جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد

...

جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود

دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد

...

جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید

که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

هفتاد سالگی 


 

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

...

گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند

دگر چه فایده از یاد میرسد ما را

...

حدیث قصه سهراب و نوشداروی او

فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را

...

اگر که دجله پر از قایق نجات شود

پس از خرابی بغداد میرسد ما را

...

به چاه گور دگر منعکس شود فریاد

چه جای داد که بیداد میرسد ما را

...

تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر

علی و آل به امداد میرسد ما را

چشم انتظار


ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

...

دگر قمار محبت نمی برد دل من

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

...

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

...

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس

که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

...

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان

که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

...

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه

چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست

...

به لاله های چمن چشم بسته می گذرم

که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست

مناجات


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

...

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

...

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

...

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

...

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

...

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

...

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

...

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

...

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

...

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

...

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

...

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

...

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

...

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

...

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا