اشعار عاشقانه شهریار
کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
.
زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم
بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد
.
سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار
هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
.
رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور
چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد
.
یار قند غزلش بر لب و آب آینه گون
طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد
.
لاله افروخته بر سینه مواج چمن
چون چراغ کرجی ها که به دریا باشد
.
این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت
وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد
.
گوهر از جنت عقبا طلب ای دل ورنه
خزفست آنچه که در چنته دنیا باشد
.
شهریاراز رخ احباب نظر باز مگیر
که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد
همچنین بخوانید: ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
.....................................................................
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
.
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
.
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
.
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
.
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
.
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
.
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
.
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
.
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
همچنین بخوانید: ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما