۱۱۱ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را

.

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

.

مجنون عشق را دگر امروز حالت است

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

 بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

رسم است هر که داغ جوان دیده

دوستان رأفت برند حالت آن داغ ‌دیده را

 رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را