مجله اینترنتی مروارید

مجله ای برای تمامی سلیقه ها

حکایت های اخلاقی

حکایت های اخلاقی

سعدی در بیان حکایتی می گوید:

جذاب یک روز قبل از اعدام

جذاب یک روز قبل از اعدام

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

درویش یک دست

درویش یک دست

اندرزی برای زندگی نیک

اندرزی برای زندگی نیک

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟»

بی تفاوت

بی تفاوت

 وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

مسابقه زیبایی

مسابقه زیبایی

یک شرکت موفق محصولات زیبایی,در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسد همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد.

پیرمرد و الاغ

پیرمرد و الاغ

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

 پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش

 پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش

  پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»

طمع

طمع

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت

دارم می میرم یک کاری بکنید!

دارم می میرم یک کاری بکنید!

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.