شعر شهریار

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

***

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

***

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد

***

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

***

اینش آغوش وطن گر که در آن گردش خاطر

نوبت خاطرهٔ یار و دیار آمده باشد

***
***

یار کو رفته به قهر از سر ما هم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

***

در دماغ دل از آن غالیهٔ زلف هنوزم

گوییا قافلهٔ مشک تتار آمده باشد

***

زلف شیرین که کمندی‌ست شکارافکن و شاهین

شرطش است است که خسرو به شکار آمده باشد

***

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله‌عذار آمده باشد

***
***

چه به نوشینی آن شربت مرگم که نگارین

با گل و شمع حزینم به مزار آمده باشد

***

جان به زندانِ تنِ سوخته می‌خواستی ای دل

جز پی داغ تو دیدن به چه کار آمده باشد

***

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد

شهریار

همچنین بخوانید: رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد ...

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی