عبید زاکانی : بکشت غمزهٔ آن شوخ، بیگناه مرا
بکشت غمزهٔ آن شوخ، بیگناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
***
غلام هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
***
همچنین بخوانید: بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
***
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
***
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
***
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
***
همچنین بخوانید: خجل شدم زجوانی که زندگانی نیست
***
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
***
عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
عبید زاکانی