شعر

عبید زاکانی : بکشت غمزهٔ آن شوخ، بی‌گناه مرا

بکشت غمزهٔ آن شوخ، بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

***

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

***

همچنین بخوانید: بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

***

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

***

هزار بار فتادم به دام دیده و دل

هنوز هیچ نمی‌باشد انتباه مرا

***

ز مهر او نتوانم که روی برتابم

ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا

***

همچنین بخوانید: خجل شدم زجوانی که زندگانی نیست

***

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

***

عبید از کرم یار بر مدار امید

که لطف شامل او بس امیدگاه مرا

عبید زاکانی

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی