شعر شهریار

شهریار: کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

***

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

***

مطلب پیشنهادی: خوابم آشفت و سر خفته به دامان آمد

***

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

***

نامه‌ای هم ننوشته است، خدایا چه کنم

گاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست

***

ماهم از آه دل سوختگان بی‌خبر است

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

***

یارب آیینهٔ او لطف و صفاییش نماند

یا بساط دل بشکستهٔ من آهش نیست

***

تا خبر یافته از چاه محاق مه من

ماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیست

***

همچنین بخوانید:  کل کل دوشاعر برسر خلقت زن و مرد

***

داشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بود

حالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست

***

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

***

خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز

باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست

کاروان بی‌خبر - شهریار

همچنین بخوانید: خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی