شهریار: کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
***
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
***
مطلب پیشنهادی: خوابم آشفت و سر خفته به دامان آمد
***
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
***
نامهای هم ننوشته است، خدایا چه کنم
گاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست
***
ماهم از آه دل سوختگان بیخبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
***
یارب آیینهٔ او لطف و صفاییش نماند
یا بساط دل بشکستهٔ من آهش نیست
***
تا خبر یافته از چاه محاق مه من
ماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیست
***
همچنین بخوانید: کل کل دوشاعر برسر خلقت زن و مرد
***
داشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بود
حالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست
***
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
***
خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست
کاروان بیخبر - شهریار
همچنین بخوانید: خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی