شعر شهریار

خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی

خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی

ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی

***

چو من به کنج ریاضت خزیده را چه تفاوت

کزان کرانه بهاری گذشت یا که خزانی

***

وداع یار بیاد آر و اشک حسرت عاشق

چو میرسی به لب چشمه ای و آب روانی

***

همچنین بخوانید: کل کل دوشاعر برسر خلقت زن و مرد

***

دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت

حکایت دل تنگی به چون تو تنگ دهانی

***

جهانیان به جهان می‌دهند صحبت جانان

منم که صحبت جانان نمی‌دهم به جهانی

***

به صحت و به امان زنده اند مردم دنیا

منم که زنده ام اما نه صحتی نه امانی

***

به رمز و راز دهان تو پی نمی‌برم اما

به هر حدیث تو پی می‌برم به راز نهانی

***

همچنین بخوانید:  حافظ: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

***

شعیب جلوه سینا جهیز دختر خود کرد

خدا چه اجرت و مزدی که می دهد به شبانی

***

در آستان تو کآنجا نیاز در نگشوده‌ست

همه به پشت درند و گدای آبی و نانی

***

زبان به شکر همین یک زبان گشودمی ای دوست

اگر به هر سرِ موی من از تو بود زبانی

***

چه دلبخواه به غیر از تو باشد از توندانم

که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آنی

***

به غفلت از تو چه عمری تباه کرده‌ام اکنون

امان نمی‌دهم از بیم غفلت تو به آنی

***

نه مستحق مکافات مومنیم و نه کافر

تجارتی نه به امّید سود و بیم زیانی

***

تو شهریار نبودی حریف عهد امانت

ولی به مغز سبک می کشی چه بار گرانی

مزدشبانی - شهریار

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی