دکلمه عاشقانه فریدون مشیری : آب آئینهی عشق گذران است
یادم آید...
تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظهای چند...
برین آب نظر کن!
آب...
آئینهی عشق گذران است
تو که امروز...
نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا
که دلت بادگران است
تا فراموش کنی...
چندی از این شهر سفر کن...
باتو از عشق...؟!
ندانم:)
سفر از پیش تو...؟!
هرگز نتوانم :)
روز اول...
که دل من به تمنای تو پرزد...
چون کبوتر لب بام تو نشستم...
تو به من سنگ زدی...
من نه رمیدم، نه گسستم:)
رفت...
رفت در ظلمت غم ...
آن شب و شبهای دگر هم
نه ...
گرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم
نه...
کنی دیگر از آن کوچه گذرهم...
بی تو اما به چه حالی ...
من از آن کوچه گذشتم :)
فریدون مشیری