شعر

ایرج‌میرزا : صبح نتابیده هنوز آفتاب

صبح نتابیده هنوز آفتاب

وانشده دیدۀ نرگس ز خواب

***

تازه گُلِ آتَشیِ مُشک بوی

شُسته ز شبنم به چمن دست و روی

***

منتظرِ حولۀ بادِ سَحَر

تا که کند خشک بدان رویِ تر

***

همچنین بخوانید: یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا

***

ماه رُخی چشم و چراغ سپاه

نایب اوّل به وِجاهت چو ماه

***

صاحبِ شمشیر و نشان در جمال

بندۀ مِهمیزِ ظریفش هِلال

***

نجم فلک عاشق سردوشی‌اش

زهره طلبکارِ هم‌آغوشی‌اش

***

نَیِّر و رَخَشان چو شَبه چَکمه‌اش

خفته یکی شیر به هر تُکمه‌اش

***

همچنین بخوانید: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

***

دوخته بر دورِ کلاهش لبه

وان لبه بر شکلِ مَهِ یک شبه

***

بافته بر گردنِ جان‌ها کمند

نامِ کمندش شده واکسیل بند

***

کرده منوچهر پدر نامِ او

تازه‌تر از شاخِ گل اندامِ او

***

چشم بمالید و برآمد ز خواب

با رخِ تابنده‌تر از آفتاب

***

روز چو روزِ خوشِ آدینه بود

در گروِ خدمتِ عادی نبود

***

خواست به میلِ دل و وفقِ مرام

روزِ خوشِ خویش رسانَد به شام

***

همچنین بخوانید: حکایت سه سوال سلطان از وزیر

***

چون ز هوس‌هایِ فزون از شمار

هیچ‌نبودش هوسی جز شکار

***

اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ

تاخت به صحرا پیِ نخجیر و رنگ

***

رفت کند هرچه مَرال است و میش

برخیِ بازویِ توانایِ خویش

زهره و منوچهر - ایرج‌میرزا

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی