گزیده اشعار شهریار

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۸ ب.ظ

گنجو فنا

.

سری به سینه خود تا صفا توانی یافت

خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت

.

در حقایق و گنجینه ادب قفل است

کلید فتح به کنج فنا توانی یافت

.

به هوش باش که با عقل و حکمت محدود

کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت

.

جمال معرفت از خواب جهل بیداریست

بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت

.

تحولی است که از رنجها پدید آید

نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت

.

تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد

مگر که ره به حریم رضا توانی یافت

.

ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه

گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت

.

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است

تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت

سپاه من

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

.

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست

که این وظیفه محول به اشک و آه من است

.

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر

چه روزها که سپید از شب سیاه من است

.

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند

عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

.

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا

وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

.

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی

اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

.

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست

هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است

.

تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی

پیاده گر به خط مستقیم شاه من است

.

نگاه من نتواند جمال جانان جست

جمال اوست که جوینده نگاه من است

.

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است

.

چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است

که نغمه قلمم شور و چارگاه من است

.

خطوط دفتر من سیم ساز را ماند

قلم معاینه مضراب سر به راه من است

.

کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن

نگین تاج شهان در پر کلاه من است

.

شکستن صف من کار بی صفایان نیست

که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است


گنجور

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.