شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۱۴ ب.ظ
 

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

.

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

.

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

.

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

.

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

.

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

.

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

.

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

.

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

.

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پریچهره‌ای

.

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

که این است پایان عشق، ای پسر

.

اگر عاشقی خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

.

مکن گریه بر گور مقتول دوست

برو خرمی کن که مقبول اوست

.

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

.

فدایی ندارد ز مقصود چنگ

و گر بر سرش تیر بارند و سنگ

.

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.