داستان

حکایت "وقت ضرورت چو نماند گریز"

پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره درآن حالت نومیدی، ملک رادشنام دادن گرفت، و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

.

اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر، گفت ای خداوند همی‌ گوید: "وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ" ملک را رحمت آمد، و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.

هر که شاه آن کند که او گوید

حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

.

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

.

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

سعدی

مطالب مرتبط :

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی