عزت با رنج، بهتر از ذلت بی رنج
دو برادر بودند که یکی از آنها در خدمت شاه به سر می برد و زندگی خوشی داشت و دیگری از کار بازو، نانی به دست می آورد و می خورد و همواره در رنج کار کردن بود.
یک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت: (چرا چاکری شاه را نکنی، تا از رنج کار کردن نجات یابی؟)
برادر کارگر گفت: (تو چرا کار نکنی تا از ذلت خدمت به شاه نجات یابی؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشیر طلایی به کمر برای خدمت شاه است.)
به دست آهک تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیفو چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دو تا
بیتوته