داستان های عاشقانه
سرگرمی

داستان های عاشقانه

اریکا و آرت

اریکا در کالیفرنیا و آرت در نیویورک زندگی می کردند. اگرچه آن ها هزاران کیلومتر با یکدیگر فاصله داشتند، ولی یکدیگر را در اینستاگرام پیدا کردند. هردوی آن ها عضو یک جامعه ادبی آنلاین بودند که از یک هشتگ برای دنبال کردن نوشته های هم استفاده می کردند. بالاخره آن ها با هم صحبت کردند و بعد از یک سال تماس تلفنی و مجازی عمیقا عاشق هم شده و تصمیم گرفتند ازدواج کنند، حتی قبل از اینکه رو در رو یکدیگر را ببینند. اریکا و آرت در سال 2016 برای اولین بار در فرودگاه کالیفرنیا یکدیگر را دیددند. آرت روی یک زانو نشست و از اریکا خواستگاری کرد. آن ها فورا با هم ازدواج کردند. آرت گفت:وقتی عاشق می شوید قلبتان را دنبال کنید.

مارک و زو

در سال 2003، زو هر روز برای کار با قطار به لندن می رفت. یک روز مردی که قبلا هرگز متوجه او نشده بود در حال کتاب خواندن در همان قطار بود. زو فکر کرد او بسیار جذاب است و از کتابی که انتخاب کرده بود فهمید باید مرد باهوش و عمیقی باشد. زو چند بار سعی کرد توجه او را جلب کند، اما مرد همیشه آنقدر روی کتابش تمرکز کرده بود که متوجه او نمی شد.
 
یک روز زو شجاعتش را جمع کرد و هنگام پیاده شدن یادداشتی برای او گذاشت. او در نامه توضیح داد که هر روز او را می بیند و به نظرش دوست داشتنی می رسد؛ و آدرس ایمیلش را برای او گذاشت. همان روز مرد جوابش را داد. او گفت:نامش مارک است و نامزد دارد. زو شکست خود را پذیرفت و بدون اینکه دیگر صحبت کنند هر روز با همان قطار سفر می کردند. هشت ماه بعد، مارک مجرد شد. او به زو ایمیل داد و با او قرار گذاشت. آن ها اکنون ازدواج کرده و دو فرزند دارند.

اما و آدم

اما یک زن فرانسوی بود که در انگلستان زندگی می کرد. او حس کرد زندگی کاری پرمشغله اش مانع اجتماعی شدنش می شود بنابراین در یک وبسایت دوست یابی معتبر ثبت نام کرد. باتوجه به این که برای تایید آی دی باید ماهانه مبلغی پرداخت می شد، اما فکر کرد می تواند باور کند مرد جذابی با نام رونی واقعی است.
 
چند ماه بعد، اما عاشق این مرد شد، با اینکه هرگز یکدیگر را ندیده بودند. ولی متوجه شد که این یک دام است. عکس های رونی در واقع مدلی به نام آدم گوزل بودند که در ترکیه زندگی می کرد. اما شجاعانه به آدم پیغام داد و به او گفت که یک نفر از عکس های او سوء استفاده می کند. در یک دوره چند ماهه، آن ها با هم صحبت کردند و عاشق هم شدند. برخلاف رونی، آدم واقعی بسیار راغب بود تا از طریق اسکایپ واقعی بودن خود را ثابت کند. آن ها واقعا با یکدیگر ملاقات کردند و در نهایت با هم ازدواج کردند.

تارک و هادیل

زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.

در سال 2016، تارک 25 ساله و هادیل 19 ساله پناهندگان سوری بودند که در کمپ پناهندگان در یونان زندگی می کردند. هادیل در یونان تنها بود و امیدوار بود دوباره به والدینش بپیوندد که به کمپینی در آلمان رفته بودند. وقتی تارک هادیل را دید، در نگاه اول عاشق او شد و سعی کرد سر صحبت را با او باز کند. هادیل ابتدا دو دل بود که با او حرف بزند، چون فکر می کرد غیرممکن است در چنین شرایط سختی عاشق شد. در نهایت، تارک موفق شد و آن ها عمیقا عاشق هم شدند. آن ها یکدیگر را داشتند و دیگر مهم نبود هیچ چیز دیگری در دنیا برایشان باقی نمانده است.
 
تنها یک مشکل وجود داشت:تارک مسلمان بود و هادیل مسیحی. هادیل با والدین خود تماس گرفت تا آن ها را از این رابطه آگاه کند و آن ها کاملا مخالفت کردند. عموزاده های هادیل برای جدا کردن آن ها، هادیل را به کمپ دیگری در یونان بردند. تارک بیچاره هیچ راهی برای بازگرداندن عشق خود پیدا نمی کرد. بعد از این شکست عمیق یک خبرنگار با تارک صحبت کرد. او به تارک 100 دلار داد تا یک تاکسی بگیرد و با هادیل فرار کند. اکنون آن ها ازدواج کرده اند و هرگز نمی توانند آن ها را از هم جدا کنند.

امی و ویک

یک زن سوئدی 30 ساله به نام امی به آمستردام رفته بود. او منتظر دوستش روی نیمکتی در پارک نشسته بود که یک مرد بی خانمان جوان به او نزدیک شد. ریش های او بلند بود و بوی بسیاری بدی می داد. اما امی با چشمان باهوشش مرد جذابی را زیر آن ظاهر کثیف دید. ویک از او ساعت را پرسید و هر دوی آن ها به یک ساعت بزرگ که مقابلشان بود نگاه کردند و امی شروع به خندیدن کرد. آن ها چند دقیقه با هم صحبت کردند.
 
امی متوجه شد که نام او ویک و کانادایی است. او بعد از یک سفر اشتباه بی خانمان شده است. بیشتر روزش را گدایی می کند، غذا می دزدد، هیچ پولی ندارد تا با هواپیما به خانه اش برگردد و هر شب زیر بوته ها می خوابد. وقتی دوست امی رسید، امی از ویک پرسید:«می توانم باز هم ببینمت؟» آن ها چند روز بعد دوباره روی همان نیمکت یکدیگر را دیدند.
 
امی مجبور شد به خانه اش به وین برگردد، اما شماره تلفنش را به ویک داد. ویک می دانست که اگر بخواهد باز هم امی را ببیند باید دزدی و کارهای بد را ترک کند. او پول هایش را پس انداز کرد تا بتواند با قطار به وین برود و با امی تماس گرفت. چند سال بعد ویک توانست در مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شود. آن ها ازدواج کردند و حالا دو فرزند دارند.
نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی