پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۸ ب.ظ
ادبیات
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
.
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی
.
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده شکرآمیز میکنی
.
حیران دست و دشنه زیبات ماندهام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی
.
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
.
سعدی
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود