۳۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ابلیس و فرعون

روزی ابلیس نزد فرعون رفت
پیش‌نماز

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می‌خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش‌نماز مسجد دوختند. پیش‌نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود.
ستاره
بدگویی

یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره‌ات چه‌قدر غیبت و بدگویی کرده؟
حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟
ستاره

 

نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.

حکیمى او را دید و به او گفت : اى احمق ! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى.

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:


روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود: ای بهلول عاقل! من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟
بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آورده‌اند که روزی زبیده زوجه‌ هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.
پرسید: چه می‌کنی؟