گزیده اشعار شهریار
گنجو فنا
.
سری به سینه خود تا صفا توانی یافت
خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت
.
در حقایق و گنجینه ادب قفل است
کلید فتح به کنج فنا توانی یافت
.
به هوش باش که با عقل و حکمت محدود
کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت
.
جمال معرفت از خواب جهل بیداریست
بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت
.
تحولی است که از رنجها پدید آید
نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت
.
تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد
مگر که ره به حریم رضا توانی یافت
.
ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه
گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت
.
کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است
تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت
سپاه من
منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است
.
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
.
صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است
.
به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است
.
اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است
.
هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است
.
کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است
.
تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است
.
نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده نگاه من است
.
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است
.
چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است
که نغمه قلمم شور و چارگاه من است
.
خطوط دفتر من سیم ساز را ماند
قلم معاینه مضراب سر به راه من است
.
کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن
نگین تاج شهان در پر کلاه من است
.
شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است
گنجور