شعر

حکایت کنند از بزرگان دین

حکایت کنند از بزرگان دین

حقیقت شناسان عین الیقین

.

که صاحبدلی بر پلنگی نشست

همی راند رهوار و ماری به دست

.

یکی گفتش: ای مرد راه خدای

بدین ره که رفتی مرا ره نمای

.

چه کردی که درنده رام تو شد

نگین سعادت به نام تو شد؟

.

بگفت ار پلنگم زبون است و مار

وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار

.

تو هم گردن از حکم داور مپیچ

که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ

.

چو حاکم به فرمان داور بود

خدایش نگهبان و یاور بود

.

محال است چون دوست دارد تو را

که در دست دشمن گذارد تو را

.

ره این است، روی از طریقت متاب

بنه گام و کامی که داری بیاب

.

نصیحت کسی سودمند آیدش

که گفتار سعدی پسند آیدش


سعدی

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی