قضا را من و پیری از فاریاب

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ب.ظ

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب

.

مرا یک درم بود برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند

.

سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا نا خدا ترس بود

.

مرا گریه آمد ز تیمار جفت

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت

.

مخور غم برای من ای پر خرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد

.

بگسترد سجاده بر روی آب

خیال است پنداشتم یا به خواب

.

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

نگه بامدادان به من کرد و گفت

.

تو لنگی به چوب آمدی من به پای

تو را کشتی آورد و ما را خدای

.

چرا اهل معنی بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند؟

.

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگه داردش مادر مهرور؟

.

پس آنان که در وجد مستغرقند

شب و روز در عین حفظ حقند

.

نگه دارد از تاب آتش خلیل

چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

.

چو کودک به دست شناور برست

نترسد وگر دجله پهناورست

.

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.