قضا را من و پیری از فاریاب

قضا را من و پیری از فاریاب

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ب.ظ

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب

.

مرا یک درم بود برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند

.

سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا نا خدا ترس بود

.

مرا گریه آمد ز تیمار جفت

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت

.

مخور غم برای من ای پر خرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد

.

بگسترد سجاده بر روی آب

خیال است پنداشتم یا به خواب

.

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

نگه بامدادان به من کرد و گفت

.

تو لنگی به چوب آمدی من به پای

تو را کشتی آورد و ما را خدای

.

چرا اهل معنی بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند؟

.

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگه داردش مادر مهرور؟

.

پس آنان که در وجد مستغرقند

شب و روز در عین حفظ حقند

.

نگه دارد از تاب آتش خلیل

چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

.

چو کودک به دست شناور برست

نترسد وگر دجله پهناورست

.

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی؟

سعدی

🌸 با هم به کودکان سرطانی کمک کنیم 🌸

با کمک‌های کوچک خود، امید بزرگی در دل کودکان سرطانی بکاریم.

نظر شما برای ما ارزشمند است

💬 خوشحال می‌شویم دیدگاه ارزشمند شما را در بخش نظرات بخوانیم. تجربه‌های شما می‌تواند راهنمای دیگران باشد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی