۴۹۰ مطلب توسط «jafar salimi» ثبت شده است

در راه زندگانی


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

...

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

...

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

...

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

...

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

...

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

...

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

...

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

...

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

...

شهریار

وداع جوانی


جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد

...

بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام

به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد

...

قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری

چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد

...

شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست

بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد

...

هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود

که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد

...

چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائی

که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد

...

جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما

جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد

...

جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود

دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد

...

جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید

که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

هفتاد سالگی 


 

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

...

گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند

دگر چه فایده از یاد میرسد ما را

...

حدیث قصه سهراب و نوشداروی او

فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را

...

اگر که دجله پر از قایق نجات شود

پس از خرابی بغداد میرسد ما را

...

به چاه گور دگر منعکس شود فریاد

چه جای داد که بیداد میرسد ما را

...

تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر

علی و آل به امداد میرسد ما را

چشم انتظار


ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

...

دگر قمار محبت نمی برد دل من

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

...

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

...

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس

که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

...

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان

که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

...

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه

چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست

...

به لاله های چمن چشم بسته می گذرم

که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست

مناجات


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

...

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

...

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

...

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

...

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

...

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

...

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

...

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

...

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

...

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

...

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

...

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

...

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

...

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

...

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

مکتب حافظ


گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

...

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

...

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

...

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

...

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

...

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

...

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

...

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

گوهر فروش


یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
.
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
.
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
.
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
.
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
.
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
.
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
.
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
.
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
.
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
.
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
.
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

سه تار من


نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
.
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
.
در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
.
اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من
.
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من
.
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
.
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من
.
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
.
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
.
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من
.
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
.
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
.
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من
.
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من
.
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
.
من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من