۴۷ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

یکشب با قمر


از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

...

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید

چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

...

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

...

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

...

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

...

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

...

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

...

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

...

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

...

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

...

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

...

شهریار

طور تجلی


شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

.

داغ لاله


بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

...

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

...

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

...

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

...

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

...

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

...

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

...

یارب چها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

...

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

...

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

...

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

...

شهریار

درس حال


اگر بلاکش بیداد را به داد رسی

خدا کند که به سر منزل مراد رسی

...

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه

شبان تیره که در بارگاه داد رسی

...

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید

اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

...

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست

سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

...

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل

اگر چه جان من از چابکی به باد رسی

...

بهشت گمشده آرزو توانی یافت

اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

...

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز

بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

...

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم

اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

...

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس

چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی

...

شهریار

 

جمع و تفریق


ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی

خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی

...

فردا که رهزنان دی از راه میرسند

نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی

...

دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید

امشب بیا که نیست به فردا تقبلی

...

گلچین گشوده دست تطاول خدای را

ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی

...

گردون ز جمع ما همه تفریق می کند

با این حساب باز نماند تفاضلی

...

عمر منت مجال تغافل نمی دهد

مشنو که هست شرط محبت تغافلی

..

ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان

روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی

...

حالی خوش است کام حریفان به دور جام

گر دور روزگار نیابد تحولی

...

گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند

ما را هنر نداده خدا جز توکلی

...

عاشق به کار خویش تعلل چرا کند

گردون به کار فتنه ندارد تعللی

...

شکرانه تفضل حسنت خدای را

با شهریار عاشق شیدا تفضلی

...

شهریار

دنیای دل


چند بارد غم دنیا به تن تنهایی

وای بر من تن تنها و غم دنیایی

...

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد

که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

...

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست

حیف از ناله معصوم هزارآوایی

...

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی

گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

...

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت

در همه شهر به شیرینی من شیدایی

...

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود

از چراغی که بگیرند به نابینایی

...

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش

بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

...

گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر

با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

...

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی

از جمال و عظمت چون افق دریایی

...

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست

منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

...

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است

گر برای دل خود ساخته ای دنیایی

...

شهریار

ارباب زمستان


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

...

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

...

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

...

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

...

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

...

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

...

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

...

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

...

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

...

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

...

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

...

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

...

شهریار

در راه زندگانی


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

...

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

...

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

...

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

...

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

...

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

...

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

...

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

...

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

...

شهریار

وداع جوانی


جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد

...

بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام

به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد

...

قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری

چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد

...

شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست

بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد

...

هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود

که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد

...

چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائی

که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد

...

جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما

جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد

...

جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود

دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد

...

جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید

که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد