مولوی مثنوی1

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۴۴ ب.ظ

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

.

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

.

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

.

کای کمینه بخششت ملک جهان

من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

.

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

.

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت

زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

.

چون برآورد از میان جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

.

درمیان گریه خوابش در ربود

دید در خواب او که پیری رو نمود

.

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

.

چونک آید او حکیمی حاذقست

صادقش دان کو امین و صادقست

.

در علاجش سحر مطلق را ببین

در مزاجش قدرت حق را ببین

.

چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد

آفتاب از شرق اخترسوز شد

.

بود اندر منظره شه منتظر

تا ببیند آنچ بنمودند سر

.

دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای

آفتابی درمیان سایه‌ای

.

می‌رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست بر شکل خیال

.

نیست‌وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

.

بر خیالی صلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

.

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه‌رویان بستان خداست

.

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخ مهمان همی آمد پدید

.

شه به جای حاجبان فا پیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

.

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان بی دوختن بر دوخته

.

گفت معشوقم تو بودستی نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

.

ای مرا تو مصطفی من چو عمر

از برای خدمتت بندم کمر


گنجور

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.