مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم . اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

زﯾﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺸﯿﻦ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﭻﭘﭻ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺭﻭ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ...

ﺑﺒﯿﻦ ﮐﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ!

ﺩﻟﺖ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ!

ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﮐﻼﻡ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ!

وقتی از آستانه ی پنجاه سالگیم گذشت.

فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!

هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد.

حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال، با اهمیت‌تر از شادی نیست.

عبید زاکانی یکی از طنزپردازان مشهور ایرانی است که علاوه بر طنزپردازی، شاعر و نویسنده نیز می باشد. حکایات عبید زاکانی به ویژه حکایات طنز آن بسیار معروف و پرطرفدار هستند. در این مقاله تعدادی از حکایات طنز عبید زاکانی را برای شما عزیزان منتشر می کند.

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازم خواستن که با رئیس و چنتا از دوستاش برای ماهیگیری به کانادا بریم"


دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

پدری ، پسر بداخلاقی داشت که زود عصبانی می شد. یک روز پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود.

 فردی خواست خانه ای بسازد. نجاری آورد و گفت: چوب های کف را در سقف بگذار و چوب های سقف را در کف اتاق.